در شماره ٨٩ نشريه و قسمت اول اين بحث مرورى داشتيم بر تاريخ تقابل چپ سنتى و ناسيوناليست ايران با ديدگاههاى مارکسيستى و کمونيستى کارگرى در سه دهه گذشته و دراين متن زاويه برخورد آنها را به دو بحث "حزب و قدرت سياسى و حزب و جامعه" بررسى کرديم. همينطور به تاريخ انشعاب سال ٩٩ و ديدگاههائى که مطرح شد٬ و بويژه تتمه آن يعنى جريان "اتحاد سوسياليستى" و سياستها و نظريات و متدولوژى آنها اشاره اى کلى داشتيم. دراين قسمت به هسته مرکزى "نقد" آذرين – مقدم به اين دو بحث ميپردازيم.
- آذرين٬ مقدم و حزب و قدرت سياسى
مقطع اين بحث منصور حکمت تاريخ تولد و شکلگيرى راست جديد آذرين – مقدم با عنوان "چپ جديد" است. اينجا به صورت ظاهر بحث آذرين – مقدم ميپردازيم تا ازاين طريق جواب استدلالهاى مشابه را هم داده باشيم.
جوهر و فشرده بحث آذرين –مقدم و عمده مستعفيون سال ٩٩ اينست که منصور حکمت طبقه کارگر را در استراتژى سياسى اش کنار گذاشت. ميگويند منصور حکمت ازاين تز مارکسيستى که طبقه کارگر به نيروى خودش آزاد ميشود عدول کرده است. ميخواهد با اقليتى قدرت را بگيرد و توجهى به اراده اکثريت طبقه در جدال قدرت ندارد. اخيرا رضا مقدم کشف جديدى کرده است که از توبره سياسى همان چپ سنتى و ناسيوناليستها به عاريه گرفته است و آن اينست که منصور حکمت نه فقط خواسته "بدون طبقه کارگر" قدرت را بگيرد بلکه بجاى طبقه کارگر هدفش اينبود که با "اتکا به استراتژى آمريکا و همکارى با سلطنت طلبان" قدرت را بگيرد! سپس بدنبال اين کشف و در واقع جعل جديد "پيروزمندانه" اعلام ميکنند؛ بله! هر جريانى که متکى به طبقه کارگر نباشد نابود ميشود و احزاب کمونيست کارگرى اساسا به دليل همين بحث منصور حکمت در انتهاى راهند و به بن بست رسيدند!
مشکل آذرين - مقدم بدوا اين نيست که منصور حکمت ميخواسته با اقليتى قدرت را بگيرد بلکه اينست که اصولا انقلاب کارگرى در دستور روز طبقه کارگر نيست. اينها ميگويند آدرس عوضى است. تمام تئورى و سياست شان براين متکى است که بورژوازى دارد دولت اش را اعاده ميکند و دراين روند "رفرميسم جديد" شکل ميگيرد و بايد عليه اين رفرميسم مبارزه کرد. تئورى اينها نه فقط عليه تئورى کسب قدرت سياسى لنينى و کارگر کمونيست و حزبش در رابطه با قدرت سياسى است بلکه حتى به سرنگونى طلبان هم فحش ميدهند. اينها خويشاوندى سياسى بيشترى با کسانى دارند که همين روند مورد نظر آذرين را دنبال ميکنند. اطلاق "ليبرال" به مشتى باند جنايتکار و لات و اوباش تازه بدوران رسيده در جمهورى اسلامى توسط ايشان و دعوت کارگران به حمايت ازاين ليبرالها و اعوان و انصار بورژوازى ريشه در همين تقابل بنيادى با مبارزه طبقه کارگر براى انقلاب کارگرى دارد که دستکم و تا اطلاع ثانوى از نظر ايشان در دستور روز طبقه کارگر نيست. در صورتى که براى يک مارکسيست٬ هر تلاش کارگر کمونيست براى متشکل و متحد کردن کارگر در حزب سياسى و سازمانهاى توده ايش و مبارزه سوسياليستى اين طبقه قدمى از مبارزه براى انقلاب کارگرى است. همينطور مخالفت اينها با اينکه نبايد با اقليتى از طبقه کارگر قدرت را گرفت را نبايد جدى گرفت. اين نکته از ته دلشان برنخاسته است. خود ايشان حاضر نيستند کنار چند نفر ديگر بنشينند و در شرايطى برابر تلاش سياسى کنند و همواره دنبال اين هستند که "محور و سرکرده" باشند. حالا به مقدسات دمکراتيک و بورژوائى شان برميخورد که اقليتى از طبقه کارگر قدرت را از دست نامشروعترين و فاسدترين بورژواها دربياورد و حکومت کارگرى اعلام کند؟
کسى با تز طبقه کارگر به نيروى خودش آزاد ميشود مخالف نيست. اين جنگ حيدرى نعمتى است که ايشان راه انداخته است. سوال اينست که در سيستم اينها اولا حزب از طبقه و طبقه از حزب جدا هستند و همواره هر کدام را بدون ديگرى ميبينيد. در کمونيسم کارگرى چنين فرضى وجود ندارد. ثانيا اگر اقليتى از طبقه قدرت را گرفت به امثال ايشان و اقليت ناچيز بورژوازى بدهکار است که بلانکى وار "کودتا" کرده است! مگر بورژوازى در دمکراتيک ترين انتخاباتها بجز اينست که در اکثر موارد با راى اقليتى از راى دهندگان قدرت را دست بدست ميکند؟ چرا مشروعيت بورژوازى و حکومتش را ميپذيريد و از موضع آنها مشروعيت تعرض کمونيسم طبقه براى قدرت سياسى را زير سوال ميبريد؟ اين اتفاقى است يا حلول تز پدر جد بورژوازى و ليبراليسم و سلطنت مطلقه در کالبد شماست است که همواره قدرت سياسى را ويژه اشراف و بورژواها و "سفيدها" و "نعمت الهى" و اين قيبل ترهات فرض کرده است؟
اما بحث کمونيسم کارگرى و متدولوژى لنينى اينست که طبقه کارگر تنها ميتواند با اقليتى بانفوذ از طبقه قدرت را بگيرد و اصولا بدون اينکار هيچوقت به اکثريت تبديل نميشود. لنين هم همين کار را کرد و البته منشويکهاى مانند چپ سنتى امروز و بورژواهاى روسيه هم مثل شماها مخالف بودند. همين امروز هم دنياى بورژوازى لنين و مهمترين انقلاب کارگرى جهان را به "کودتا" منتسب ميکند. شما دقيقا نظرتان اينست اما رويتان نميشود همين را تکرار کنيد چون دم خروس ضد لنينى و ضد مارکسى تان بيشتر بيرون مى افتد. بگذاريد از آذرين و مقدم بپرسيم که بلشويکها در انقلاب اکتبر روسيه اکثريت طبقه کارگر را با خود داشتند؟ بلشويکها در دو سه مرکز مهم اکثريتى از کارگران بلشويک و فعالين کميته هاى کارخانه را با خود داشتند اما مطلقا اکثريت طبقه کارگر روسيه را با خود نداشتند. بعد انقلاب هم هنوز منشويسم از سر و کول حزب بلشويک و شوراها و نهادهاى منتج از انقلاب بالا ميرود. کارى که بلشويکها کردند اينبود که در فاصله فوريه تا اکتبر توانستند به ترديدهاى منشويکى درون حزب و حتى لو دادن قيام فائق آيند٬ در دو سه مرکز مهم کارگرى اکثريت داشته باشند٬ و در يک فرصت مناسب با اتکا به نيروهاى موجود و سازماندهى قيام توسط حزب قدرت را بگيرند. به نظر من اگر بلشويکها کمتر ازاين هم نيرو داشتند و ميتوانستند قدرت را بگيرند ميبايست ميگرفتند و به استدلالهاى منشويکى و راست وقعى نميگذاشتند. چون اگر اينکار را نميکردند تحول سياسى در روسيه طور ديگرى رقم ميخورد. کسى که صريحا و تلويحا و خجالتى ميگويد بلشويکها اشتباه کردند دارد از حکومت کرنسکى و کادت ها دفاع ميکند و همان را به حکومت کارگرى لنين ترجيح ميدهد.
يک مورد ديگر اعتصاب نفت در سال ۵٧ است. انقلاب ۵٧ اولين تحول سياسى صد سال گذشته است که کارگر يک آکتور مهم و فعاله سياست است. بدون اعتصاب نفت امکان سرنگونى حکومت شاه کم بود و سرنگونى حکومت شاه مديون به صحنه آمدن کارگران نفت بود. کارگران نفت و طبقه کارگرى که در انقلاب ۵٧ دخالت کرد اقليتى از کل طبقه کارگر و جامعه ايران بود. اداره آمار آقاى آذرين ميتواند اينها را ليست کند. من خطاب به کسانى که اين استدلالهاى پادرهواى آذرين-مقدم را قورت داده اند ميپرسم همان کارگران نفت و نمايندگانش و دوستان يدالله خسروشاهى بهتر بود تسليم حاج عراقى و بازرگان شوند و ابتکار عمل سياسى را دست آنها دهند يا راسا ميگفتند خمينى غلط کرد و خودشان براى قدرت خيز برميداشتند؟ اگر کارگران نفت قدرت را تصرف ميکردند ايرج آذرين ها آنها را به "بلانکيسم" و نداشتن "اراده اکثريت طبقه" متهم ميکرد و کارشان را تلاشى "غير سوسياليستى" ميناميدند؟ آيا آذرين –مقدم با اين تزهاى ليبرالى و راست شان حکومت کارگران نفت را به جمهورى اسلامى و خمينى ترجيح ميدادند؟ اگر نفتگران که آندوره با شعار "کارگر نفت ما رهبر سرسخت ما" حمايت ميشدند حزبى سياسى داشتند و کار را تمام ميکردند٬ مردم دنبال شعار "استقلال٬ آزادى٬ جمهورى اسلامى" خمينى مى افتادند؟ آيا راى اکثريت در رفراندم جمهورى اسلامى مشروعيت داشت و محصول "انقلاب" بود؟ يا حتى جريان فدائى که در مقابل حزب توده قدرتى بهم زده بود و بعد عمدتا به نيروى گماشته "خمينى ضد امپرياليست" تبديل شد٬ اگر ميتوانست و اين شم و ساختار حزبى و سياست را داشت که ميدان را براى ارتجاع اسلامى خالى نکند و قدرت را بگيرد٬ بهتر بود يا جريان اسلامى سرکار بيايد؟ آيا يک حکومت شبه ساندنيستى براى ادامه مبارزه طبقه کارگر ايران بهتر بود يا جمهورى اسلامى که انقلاب را در خون غرق کرد؟ ترديدى نيست اگر فدائى در تعادلى به قدرت ميرسيد طبقه کارگر در ايران و جنبش شورائى اش حزب کمونيستى اش را ميساخت و ميتوانست براى تمام قدرت و اعلام حکومت کارگرى گام بردارد.
اينها فقط مثال نيستند. جدول اکثريت و اقليت نزد اين چپ حاشيه اى ابزارى براى پوشاندن راست روى و زنجير شدن شان در روندهاى جبرى تاريخى زير نام "تئورى" است. و گرنه کدام آدم عاقل نميداند بيشتر تحولات انقلابى٬ تا چه رسد به انقلابات کارگرى تاکنونى٬ متکى بر اراده اکثريت طبقه نبودند. هيچ اکثريتى در هيچ انقلابى اراده هيچ طبقه اى را در صد سال گذشته و قبل از آن نمايندگى نکرده است. از انقلاب کبير فرانسه تا کمون پاريس٬ از انقلاب ١٩٠۵ روسيه تا انقلاب فوريه و اکتبر٬ انقلاب پرتقال٬ تحولات آمريکاى لاتين و انقلاب ايران و هر تحولى که ايشان ميخواهند مثال بزنند٬ بخشى پيشرو و اساسا شهرى و کليدى - حال از هر طبقه اى- شرکت دارد و بخش فعال جامعه را حول خود قطبى کرده است. تئورى امثال ايشان در هيچ واقعيت زنده تاريخى به ثبوت نرسيده است و تازه اگر هم رسيده بود دليلى بر قانون شدن عام ناظر بر تحول سياسى نبود. طبقه کارگر تنها وقتى ميتواند اکثريت طبقه و جامعه را با خود داشته باشد که در موقعيت جديدى در مناسبات قدرت قرار گرفته باشد و بويژه دولت را بعنوان وسيله اى مهم در بسط مبارزه طبقاتى بدست گرفته باشد. تا به مسئله دادن مشروعيت اکثريت جامعه به دولت مربوطه برميگردد٬ اين بحثى مربوط به دوران گذار نيست بلکه بحثى مربوط به دوره پايان تلاطم انقلابى است. حتما حکومت کارگرى در ايران مشروعيتش را طى مکانيسمى به راى ميگذارد و دولت برآمده از انقلاب در هرجا معمولا چنين مشروعيت حقوقى را دارد. مقولاتى مانند قانون٬ مشروعيت حقوقى٬ و حقانيت سياسى در انقلابات اساسا در متن جدال و اقدامات انقلابى نيروى انقلابى در دوره انقلابى معنى دارد. دوره اى که سلبيت کمونيستى و خلع يد از بورژوازى معنا و جوهر و نيروى محرکه انقلاب است. اين مقولات همان معنا را ندارند که در دوران متعارف دارند. حتى بحث طبقه کارگر به مثابه طبقه سازمانيافته در قدرت دولتى تنها زمانى مقدور است که در يک تحول سياسى بخش پيشرو و انقلابى تر طبقه توانسته باشد نه فقط بخش مهم طبقه بلکه نيروهاى خواهان تحول را حول آلترناتيو خود بسيج کرده باشد يا جامعه را حول اين راه حل قطبى کرده باشد و ما شاهد يک انقلاب پيروزمند کارگرى باشيم. اگر حکومت کارگرى با هر اقليت موثر و ذينفوذى از کارگران اعلام شود٬ کارگران دسته جمعى از قوانين و اقدامات دولت کارگرى حمايت ميکنند. ترديدى نيست که بورژوازى و طرفدارانش عليه اين حکومت مى ايستند و دمکراتهاى طرفدار "جامعه مدنى" و "نفى خشونت" و "مرگ بر حزب قدرت سياسى" چنين حرکتى را به سبک پيشينيانشان به "کودتا" منتسب ميکنند٬ اما اکثريت جامعه حامى چنين حکومتى خواهد بود. بنظر من کسى که ميگويد طبقه کارگر و حزبش تا اکثريت طبقه را نداشته باشد نبايد به قدرت دست ببرد دارد به حکومت بورژوازى و ادامه استثمار کارگر و اختناق سياسى سرويس ميدهد. اين ايده و ديدگاه هر کسى باشد٬ ديدگاه کمونيسم پراتيک مارکس و لنين نيست و منصور حکمت هم عليه همين روايت منشويستى و بورژوائى از "مارکسيسم" است. اينها به بهانه مخالفت با منصور حکمت دقيقا با اقدام لنين مخالف اند. آذرين مثل ضد کمونيستها صريحا نميگويد "لنين کودتا کرد" اما با تحريف بحث منصور حکمت که اساسا تکرار متد لنينى و اراده معطوف به قدرت است مخالف است. چون هيچ تفاوتى بين آنچه منصور حکمت براى رسيدن حزب بقدرت انقلاب کارگرى طرح ميکند با آنچه لنين و بلشويکها انجام دادند وجود ندارد.
کمونيستهاى کارگرى ميپرسند چه ايرادى دارد حزب کمونيستى بانفوذ در ميان طبقه٬ حزبى که به يک انتخاب سياسى در جامعه تبديل شده يا يکى از انتخابهاى اجتماعى است٬ حزبى که پرچمدار مارکسيسم و آلترناتيو کارگرى در جامعه است٬ حزبى که جامعه را حول اهداف کمونيستى طبقه کارگر قطبى کرده و به همين اعتبار نيروهاى جنبشهاى مختلف آزاديخواه و برابرى طلب را جذب کرده يا شعارهايش را به شعارهاى اين جنبشها تبديل کرده٬ چرا چنين حزبى نبايد در فرصتى که شرايط سياسى امکان گرفتن قدرت را ميدهد٬ دست به خلع يد سياسى از دولت بورژوازى و طبقه حاکم بزند و قدرت را بگيرد و حکومت کارگرى مستقر کند؟ کسى که با اين مخالف است٬ هر توجيهى براى خودش بتراشد٬ يا با اساس مارکسيسم مخالف است و يا در خوشبيانه ترين حالت هنوز از ديدگاههاى دترمينيستى و تکامل گرايانه مسلط در کمونيسم غير کارگرى و ضد لنينى نبريده است. اينها همين موضوع اقليتى از طبقه مورد اشاره منصور حکمت را "بلانکيسم" نام گذاشته اند. بلانکيسم معمولا در ادبيات کمونيستى به جريانات ماجراجو و بى ريشه اجتماعى که بيرون سوخت و ساز مبارزه طبقاتى تلاش دارند قدرت را بگيرند يا به آن ضربه زنند اطلاق شده است. بحث منصور حکمت با اين بحث پوک و من درآوردى آسمان تا زمين فاصله دارد. براى توضيح اين بحث ببينيم منصور حکمت چه ميگويد. اشاره به چند تاکيد منصور حکمت در بحث حزب و قدرت سياسى صرفا براى ساکت کردن کسانى است که اين خزئبلات را با نام "مارکسيسم" با مشتى جعل به منصور حکمت نسبت ميدهند:
٣- منصور حکمت و بحث قدرت سياسى
منصور حکمت درست مانند لنين در مقابل ديدگاه چپ سنتى و منشويستى که قائل به گرفتن قدرت توسط حزب کمونيستى نيست ميگويد خير حزب بايد قدرت را بگيرد. منصور حکمت دو قطبى "حزب يا طبقه" را دراين بحث قبول ندارد و حزب و طبقه را از هم جدا نميبيند و فرض نميکند و صريح ميگويد حزب بايد قدرت را بگيرد و درست هم ميگويد:
"ما حق داريم راجع به اين مقوله اين طور که امروز داريم حرف ميزنيم، حرف بزنيم و بعد بحث قديمى خود راجع به انقلاب کارگرى، سازماندهى تودهاى طبقه کارگر، تصرف قدرت سياسى و قيام را دنبال کنيم . "
اما کدام حزب ميتواند قدرت را بگيرد؟ از نظر منصور حکمت هر حزبى نميتواند قدرت را بگيرد. پاسخ منصور حکمت بدون تفسير است:
" حزب کمونيست کارگرى در صورتی که حزب بخش مؤثرى از کارگران باشد، در صورتی که بخش اقليت ولى اقليت مؤثر و بُرائى از کارگران، اقليتِ با صدائى از کارگران و اقليت فعالى از کارگران را در جامعه داشته باشد، اگر حزب کمونيست کارگرى حزبى باشد که به اين معنى رابطهاش با طبقه کارگر محکم است، برنامه انقلابى دارد و نفوذش را در دورههائى به حدى رسانده است که در سطح اجتماعى و در متن عالم سياست به صورت يکى از بازيگران اصلى صحنه سياست در آمده باشد و اگر اين حزب اين شمّ را داشته باشد که شرايطى را که بحث قدرت سياسى در جامعه باز شده است و به موضوع جدال اجتماعى تبديل شده است، تشخيص دهد، آنگاه ميتواند قدرت سياسى را بگيرد. در غير اينصورت نميتواند قدرت را بگيرد. سرنوشت ما محتوم نيست. و این را قبلا در کنگره دیگری گفته ام و این هم ظاهرا یکی از کفرهایی است که گفته ام. برای اینکه مساله را به گردن ما می اندازد. جالب بودن مسأله هم در همين محتوم نبودن سرنوشت ماست. بستگى به پراتيک ما، شعور ما، قدرت تشخيص ما و بستگى به فاکتور تصميم و اراده آگاهانه ما در دوران هائى دارد که فرصت کسب قدرت به روى ما باز ميشود . "
ايرج آذرين- رضا مقدم و چپ سنتى با همين مخالفند. اينها تصوير و شروط روشن منصور حکمت را به "گرفتن قدرت بدون طبقه کارگر" با وجدان راحت ارتقا داده اند! اما تئورى اينها چيست؟ تئورى اينها همان تئورى شرايط تدريجى و تبديل شدن به اکثريت طبقه است. تا چه وقت؟ چگونه؟ با کدام سياستها؟ در چه شرايط معينى؟ اينها پاسخ ندارند. تنها "پاسخ" تاکنون داده شده اينست که کارگران پشت بخشى از بورژوازى برويد. اين هم براستى خطى ضد کارگرى و عميقا دست راستى است که پشت سنگر "اکثريت طبقه" عملا طبقه کارگر را در هر تحول سياسى پشت بورژوازى ميفرستد و در بهترين حالت تز قدرت کارگرى را موکول به محال ميکند. جنبش کمونيسم بورژوائى و غير کارگرى مملو از شبه سوسياليستهائى است که همواره سوسياليسم را مثل گاو هندو تقديس کرده اند و عمل سياسى و کنکرت شان سوارى دادن به بورژوازى بوده است.
منصور حکمت با تئورى تکامل تدريجى، "از رابطه رسيدن از نقطه A به B ، از صفر به صد و آمادگى براى قيام" موافق نيست. تئورى کسب قدرت کارگرى مارکسى با قانون به جوش رسيدن آب فرق دارد. چون هر زمانى که حزب بتواند يا بخواهد قدرت را بگيرد امکانش وجود ندارد. يعنى نيرو داشتن و حتى اکثريت داشتن به تنهائى شرط و مجوز گرفتن قدرت نيست. جهت اطلاع "ضد بلانکيستها" بايد شرايط اجتماعى گرفتن قدرت نيز وجود داشته باشد.
" آيا گرفتن قدرت سياسى تابعى از نفوذ ما در طبقه کارگر است و هر وقت به آن درجه رسيديم و هر وقت ما بخواهيم ميرويم و قدرت را ميگيريم؟ به نظر من نه. حزبى ميتواند قدرت را بگيرد که شعور آن را داشته باشد که شرايطى را که در آن قدرت آويزان است و قابل گرفتن است، تشخيص بدهد. اگر اين ديد را نداشته باشيم هيچ وقت نميتوانيم قدرت را بگيريم، حتى اگرنيروى عظيمى از کارگران را هم با خود داشته باشيم. موارد زيادى در تاريخ احزاب چپ هست که حتى سمپاتى تمام کارگران را با خود داشتند، اگر دست به قيام زده بودند کار تمام بود. قيام نکردند. آن کارگرانى هم که با آنها بودند رفتند و رهبرانشان را هم گرفتند و اعدام کردند". ..."انقلاب پديدهاى در جامعه است. منتها در نگرش سازمانى و فکرى چپ گفته ميشود که هر وقت ما آماده شديم، ميرويم قدرت را ميگيريم. ولى تئورى مارکسيستى ميگويد که جامعه بايد وارد دورهاى از تحولات انقلابى شده باشد تا ما بتوانيم در تغيير جامعه دخالت کنيم. جامعهاى که نميخواهد تغيير کند، با ساتور دست کارگری را که به طرف قدرت میرود، قطع میکند، هر اندازه هم که متشکل باشد. نميشود يک صبح آرام از خواب بلند بشوى و بگوئى من آمادهام قدرت را بگيرم، خود جامعه در چنان شرايطى اجازه قدرت گرفتن را به شما نميدهد. تلاطم انقلابى، اعتلای سياسى، وجود يک تناقض در دل جامعه که طبقات را به مبارزه با همديگر ميکشاند و مقاطع ويژهاى که در آن ميشود قدرت را گرفت، از عوامل تعیین کننده ای هستند که در بحث حزب و قدرت سياسى تأثير ميگذارند . "
برخورد منصور حکمت به مسئله قدرت عميقا مارکسيستى است و برچسپ "بلانکيستى" چپ سنتى و آذرين- مقدم چادرى است که برسر مواضع راست و غير انقلابى شان کشيده اند. و تازه بحث برسر اکثريت-اقليت طبقه يک ژست از موضع دمکراسى ليبرالى است. بقول منصور حکمت قدرت سياسى معنى گذار از تفسير جهان به تغيير جهان است و چهارچوب اجتماعى و طبقاتى مارکسى آن هم اينجا بدون ابهام است. معضل آقايان همان سياستى است که نتيجه عملى اش اينست که فعلا نوبت تاريخى طبقه کارگر نرسيده است. اگر اکثريت طبقه هم بسيج شود بهانه ديگرى مى آورند. اين کار همه مفسران جهان و فلاسفه و حکيم باشى هاى سوسياليست است٬ سياست کمونيسم انقلابى و لنينى نيست. اينها قيام و انقلاب و شرايط قدرتگيرى را با تعداد آراى صندوق هاى انتخابات اشتباه ميگيرند. منصور حکمت عليه اين تئورى تدريجى و آمارى و پاسيف ميگويد؛
"يک حزب کارگرى با وجود اينکه در ميان کارگران در اقليت است، ميتواند در لحظات تاريخى تعيين کنندهاى، حرکت اکثريت طبقه کارگر را شکل بدهد، قيام کند و قدرت را بگيرد و نگهدارد و اصلا از اين طريق ميشود به اکثريت تبديل شود. به نظر من اين کار را ميشود کرد. بايد اين طور باشد و گر نه به هر کسى، به هر استاد دانشگاهى که سوسياليسم را خوانده است و میگويد اين کار با چيزى که خواندهام جور در نميآيد و يا هر چپى که ظاهرا از استالينيسم درس گرفته است و به ما میگويد شما در ميان طبقه کارگر يک اقليت ويژهاى هستيد و حق نداريد به قدرت دست ببريد، جوابم اين است که تئورى ما از اول اينها نبوده است. جوابم اين خواهد بود: ما هيچ وقت در غياب يک حرکت انقلابى، نميتوانيم اکثريت طبقه را به خودمان جلب کنيم، هيچ وقت نميتوانيم. اقليت انقلابى و کمونيستى طبقه بايد گامهائى را در مبارزه اجتماعى بر دارد که باعث شود اکثريت طبقه به آن بپيوندد. اگر در هيچ جا، جاى پائى نداريد، هيچ دليلى وجود ندارد که کسى به شما بپيوندد. هيچ کس دليلى ندارد به حزبى بپيوندد که برنامه خاصى براى کار مهمى ندارد. توده مردم به کسانى ميپيوندند که برنامه خاصى براى تغيير جامعه دارند. توده طبقه کارگر وقتى شما قيام را در دستورشان ميگذاريد و بعد نميتوانيد از عهده سازماندهى آن بر بيآئيد، ميرود به یک حزب رفرميست ميپيوندند که حداقل ميتواند افزايش دستمزدها را براى آنها تامين کند. رابطه حزب و طبقه با انقلاب و اصلاحات يک رابطه ويژه و کاملا انسانى است و آن هم هر لحظه بهبود اوضاع و بهبود اوضاع زندگى است. حتی اگر شما قویترین حزب هم باشید وقتی کارگران ببينند که قصد نداريد و نميتوانيد به طور ابژکتيو حرکتى را سازمان بدهيد که منجر به نتيجهاى بشود، ميروند به همان حزب چپ بورژوائى رأى ميدهند که اقلا ميتواند جلو کنسرواتيوها را بگيرد، از حداقل معيشت دفاع کند، يا طب و بهداشت را رايگان نگهدارد .
تا اينجا روشن است که جار و جنجال آذرين –مقدم و ديگران پوچ تر از پوچ است. کمونيسم منصور حکمت بروشنى مرزش را اول با کسانى است که اصولا قائل نيستند حزب سياسى کمونيستى براى قدرت گام بردارد حتى اگر کارگران هم با آن حزب باشند٬ و دوم با کسانى امثال آذرين است که ظاهرا قدرت گرفتن حزب را نفى نميکنند اما ميگويند بايد اکثريت طبقه کارگر را با خود داشته باشيد. منصور حکمت سر همين تئورى ضد لنينى با امثال مقدم – آذرين مسئله دارد و نه "قدرتگيرى حزب بدون طبقه کارگر".
در مورد سرنگونى حکومت اسلامى مسئله حتى ازاين هم روشنتر است. کسى که ميگويد نبايد با هر اقليتى رژيم اسلامى را سرنگون کرد دارد تلويحا حکومت تماما نامشروع اقليتى ناچيز از باندهاى جنايتکار را مشروعيت ميدهد. شايد نتوان حکومتهاى پارلمانى را که از حمايت فرمال اکثريتى به هر حال برخوردارند با نيروى يک اقليت انقلابى سرنگون کرد اما اين ديگر در مورد جمهورى اسلامى و طالبان و غيره که صدق نميکند. اگر اين حکومت را با هر تعداد کارگر و غير کارگر بتوان امشب در تهران با رهبرى يک نيروى راديکال و کمونيست سرنگون کرد نبايد يک لحظه در آن ترديد کرد. چون فرداى آنروز طبقه کارگر و اردوى آزاديخواهانه در موقعيت عميقا متفاوتى است.
منصور حکمت مضاف بر تاکيدات اساسى فوق نکات کليدى ديگرى را بعنوان شروط براى رفتن يک حزب کمونيستى بسمت گرفتن قدرت سياسى مستقل از داشتن نفوذ کارگرى مطرح ميکند. از جمله: ١- تبديل شن به پرچمدار چپ افراطى در درون جامعه و نماينده قيام کارگرى آتى٬ حزب پرچمدار اعتراض راديکال کارگرى و مارکسيسم ٢- بخش فعال، قابل مشاهده و ملموس اپوزيسيون بودن٬ تبديل شدن به يکى از بازيگران اصلى سياست ايران٬ ٣- بايد حزب آن طبقه باشيم... با روش دوازده مرد خبيث نميتوان قدرت را گرفت ۴- چهارم بايد از خود قدرت رهبرى نشان داد.
برخلاف جار و جنجالهاى آذرين – مقدم و شانتاژى که راه انداخته اند و هر سياست اين و آن را به منصور حکمت و اين بحث نسبت ميدهند٬ منصور حکمت براى کسى که سلامت سياسى دارد روشن حرف زده و ادعاهاى کمپ مشترک "منتقدين" اين بحث يک سر سوزن حقيقت ندارد و به جعل صرف متکى است. منصور حکمت نتيجه ميگيرد که؛
"بايد شرايطى را فراهم کنيم که بلشويکها در رهبريشان، در بافتشان و در رابطهشان با طبقه کارگر روسيه، و ديگر ملزومات عنوان شده داشتند تا ما هم بتوانيم در يک بزنگاه تاريخى نقش بازى کنيم و قدرت سياسى را بگيريم و برنامه مان را اجرا کنيم".
همانطور که بالاتر اشاره کرديم اينها با لنين و روش لنين مسئله دارند و اين موضوع را با دو جعل تلاش دارند بپوشانند. اين "طرفداران طبقه کارگر" ميگويند اگر حزب کمونيستى کارگرى که ميخواهد در شرايطى مشابه حزب بلشويک قدرت را از دست بورژوازى دربياورد "بلانکيست" است! بلانکيسم اسم رمز "چپ" تحليل مفسرين دست راستى سى ان ان و ژورناليستهاى است که ميگويند "لنين کودتاچى" بوده است! حرف اينها عليه بحث حزب و قدرت سياسى با استدلالهاى بورژوازى هيچ تفاوتى ندارد٬ تفاوتى اگر هست همان استدلالها را با لعابى صورتى تلاش دارند بعنوان "مارکسيسم" به تعدادى قالب کنند. و البته کسى که اينها را بعنوان "مارکسيسم" بپذيرد٬ کارى از دست ما ساخته نيست. تنها معلوم ميشود از انقلابيگرى و متدولوژى مارکسى هيچى نفهميده است. اين نوع مارکسيسم دانشگاهى و انترناسيونال دومى ضد لنينى البته تاريخا به وفور وجود داشتند و خواهند داشت. فوقش آقايان ورژن جهان سومى ته اين ليست ميشوند.
مبحث "حزب و قدرت سياسى و حزب جامعه" يک چهارچوب واحد و تفکيک ناپذير است. حزب و قدرت سياسى مبناى برخورد احزاب سنت کمونيسم بين الملل کارگرى بودند. دورانى که کمونيسم و کارگر به دو پديده متفاوت تبديل نشده بود. اين سنتى مارکسيستى و لنينى است. اينکه بعدها و بدنبال شکست انقلاب اکتبر احزاب کمونيسم بورژوائى با شيوه و تئوريهاى راه رشد غير سرمايه دارى چپ پروسوويت٬ با جنگ دهقانى و جنگ طولانى توده اى مائويستى٬ يا سنت چريک شهرى و لاتينى٬ و يا سنتهاى کودتائى ناسيوناليستها و افسران ارتش به مسئله قدرت همراه با هر نيروى ارتجاعى مبادرت ورزيدند٬ بحث ديگرى است. کمونيسم کارگرى اما تاريخا داراى احزاب قدرتمند کارگرى بوده و به همين اعتبار و از موضع راه حل مستقل طبقه کارگر در قلمرو سياست سراسرى و جنگ قدرت دخالت کرده است.
بحث حزب و جامعه هم جديد نيست بلکه سنتى است که کمونيسم بين الملل داشته است. اينکه کمونيستها شخصيت معتبر جنبش خودشان و سياست سراسرى بودند٬ افراد سرشناس نه فقط در ميان طبقه کارگر و محافل کمونيست بلکه در زمره افراد مشهور سياسى در مقياس کشورى و بين المللى بودند. اينکه روزنامه هاى پرتيراز و توده اى داشتند٬ اينکه مداوما در جدال نظرى با جريانات و شخصيتهاى مهم قدرت فائقه بودند٬ اينکه بطور علنى هرجا که امکان داشتند در ابعاد بزرگ فعاليت سياسى و اجتماعى داشتند امرى جديد نيست. اين مسائل تنها براى چپى که در متن شکست کمونيسم در انقلاب اکتبر و سلطه قريب يک قرن انواع سوسياليسمهاى غير کارگرى و غير مارکسى و اساسا متعلق به طبقات دارا که در حاشيه جامعه زيست سياسى کرده است "سنت فعاليت کمونيستى" محسوب نميشود. اين دو بحث هدفش آمادگى حزب کمونيست کارگرى براى بودن در صحنه سياست و تغيير در روشهاى رهبرى و فعاليت سياسى و تلاش براى تامين ملزومات پيروزى انقلاب کمونيستى بود. استراتژى کمونيستى کارگرى بدون اين چهارچوب معين و تامين الزامات آن به يک شعار توخالى تبديل ميشود.
بحث حزب و قدرت سياسى و حزب و جامعه منصور حکمت يک بحث عميقا مارکسيستى است. اهداف اين بحث تثبيت سنگرهاى جديدى براى کمونيسم ايران بود که هم دستاوردهاى پيشين را تثبيت ميکرد و هم سنتهاى خود اين جنبش را تقويت ميکرد. ملزوماتى که براى تامين اين چهارچوب پيش بينى ميشد٬ همه دال بر يک حرکت بزرگ براى عبور از سنتهاى چپ راديکال و ايدئولوژيک و مکتبى به سنت اجتماعى و کارگرى و مارکسى بود. درست در زمانى که امثال آذرين- مقدم و ديگران داشتند در باب "جنبش اصلاحات" مشاعره ميکردند و به تعطيلات سياسى رفته بودند٬ بحثهاى تئوريک بعدى منصور حکمت همه در خدمت روشن کردن ملزومات پيروزى کمونيسم و انقلاب کارگرى در ايران بود. اين بحثها هيچوقت بدرستى در حزب بدليل بقاياى همين سنتهاى بازدارنده از نظر عملى پياده نشدند. منصور حکمت متاسفانه خودش فرصتى نيافت که تداوم آن را هدايت و رهبرى کند.
همانطور که در ابتداى مطلب اشاره کرديم کمونيسم کارگرى صورت ظاهر بحث اينها را هيچوقت قبول نکرد و نميکند. ما دلائل واقعى و محاسبات خرد اين واکنشها را ميشناسيم. با اينحال اشاره اى به جار و جنجال اينها در همان صورت ظاهر و مقايسه با آنچه منصور حکمت گفته است صرفا به اين دليل بود که نشان دهيم اينها حتى امانتدار هم نيستند و به حداقل اصول اخلاقى در بحث سياسى پايبند نيستند و به حرفشان نميتوان اعتماد کرد. قبل از اينکه اين رفتارها و سياستهاى اينها از درک کج و کوله ناشى شود٬ محصول و نتيجه منافعى غير کارگرى و غير انقلابى و غير کمونيستى است. به همين اعتبار بايد سخنگوى پر آوازه کمونيسم و انقلابيگرى و نماينده مارکسيسم در ايران را کوبيد و تحريف کرد تا بتوان براى اين کالاهاى بنجول سياسى بساطى راه انداخت و خود را مطرح کرد.
در قسمت بعدى به ديگر تعابير يکجانبه از اين دو بحث مروى خواهيم داشت.
ادامه دارد...